ماجرای ن!!
سلام ریحانه بابایی..الان که دارم برات مینویسم مامانی داره بهت سوپتو میده و توهم یه کم داری گریه میکنی...شام مرغ و برنج درست کردم. آخه مامانی حالش خوب نبود و استراحت میکرد..این اولین باری بود که برنج میذاشتم! نمک یادم رفته بود که بریزم! تجربه اولم بود خب...بماند...چندروزه که داری میگی : ن ! ..چی میخوای بگی یعنی.....ن...بزرگ که شدی خودت بهم بگو...اسباب بازیاتم برات تکرار شدن..دیگه برات جذاب نیستن...باید برات جدید بخریم...سوپتو نخوردی بابا...گریه کردی...مامانی بغلت کرده آروم شدی...دیروزم رفتی مجتمع ستاره...کلی داشتی اینورواونورو نگاه میکردی...برا مامانی یه لباس پشمی بلند خریدیم 20 هزارتومن.خیلی میرزید! ...الان مامانی گذاشتت گهواره که بخوابی...ه...
نویسنده :
مامان
23:12